همه چیز داره درست میشه

ساخت وبلاگ

این روزا خیلی راحتم. خیلی احساس خوبی دارم. فکر میکنم که همه زحماتی که کشیدم به نتیجه رسیده. فکر میکنم که دیگه هیچ مانعی برای برنامه هایی که داشتم وجود نداره و میتونم دیگه هر کاری که خواستم رو بدون هیچ محدودیتی انجام بدم. فکر میکنم که نیروی عظیمی که پشت سد محدودیت های اجتماعی ام وصل جمع شده بودند آزاد میشه و قدرتش فراگیر میشه.



اتفاقی که افتاده اینه که این هفته متوجه شدم که قوانین مهاجرتی به تازگی عوض شده و با قوانین جدید احتمال زیاد همین امسال گرین کارتم رو میگیرم. میگم احتمال زیاد اما قلبم میگه که مطمئنم که میگیرم. دیگه لازم نیست برم یه جایی پیدا کنم که بهم کار بده که یه درآمدی داشته باشم. این روزا با ذوق و شوق مدارک گرین کارتم رو آماده کردم و سربرگ های شرکت و نمونه قراردادها رو درست کردم. پریروزا هم یه نمایشگاه کسب و کارهای کوچک رفتم و با افتخار خودم رو به عنوان یه کارآفرین که یه شرکت رو تازه شروع کرده معرفی کردم. یکی دو نفری هم ابراز علاقه کردند که بخوان بهم پروژه بدن. نمیدونم بتونم ازشون پروژه بگیرم یا نه اما مهم نیست چون بالاخره از یکی میگیرم. چند وقت پیش با یه خانم دکتری صحبت کردم که یه پروژه ای رو میخواست انجام بده. میتونم پروژه اشو با قیمت کم انجام بدم تا کم کم مشتری جمع کنم و پیشرفت کنم... این همون چیزیه که سالها میخواستم و دست نیافتنی بود ولی الان در یک قدمیش هستم. اصلا مهم نیست موفق میشم یا نه. اصلا مهم نیست دردسرش زیاده یا نه. من همینو میخواستم و دارم بهش میرسم و دیگه مانعی نمیبینم.

تنها چیزی که این روزا این شادی رو خراب میکنه حرفای مامانم هست. از صبح که بلند میشم میگه دختر فلانی دختر بیساری.  همش منفی بافی که دیگه پیر شدی فردا چهل سالت شد همه موهات ریخت دیگه کسی بهت زن نمیده. تا حالا ده بار گفتم که اصلا راجع به این موضوع با من صحبت نکنه اما به خرجش نمیره.  صبح تا شب میگه. یا میگه حالا کار گیر نیاری چی؟ برگرد ایران. اینجا میخوای چکار کنی؟ یه دانشگاهی درس میدی دختر فلانی هم هست میگیری زندگیتو میکنی. دو روز دیگه چهل سالت شده هنوز نه زنی نه بچه ای. کاشکی یه کم مثل من مثبت فکر میکرد. کاشکی یه کم میفهمید که توی قلب من چی میگذره. کاشکی میدونست دیگه مهم نیست. کاشکی میدونست که من همیشه میدونستم که چی میخوام و خودم سر وقتش به دستش آوردم حتی اگر سخت بوده. کاشکی حداقل این افکار منفی رو به من نمیگفت. یه وقتایی واقعا دلم میشکنه بهم فشار میاد اما نمیتونم چیزی بگم.

هنوز کار پیدا نکردم ولی دیگه برام مهم نیست چون میدونم که دیگه برای رسیدن به اهدافم نیازی نیست کار پیدا کنم. فردا و پس فردا دو تا اینترویو دارم شاید بتونم از یکیش کار بگیرم شاید نگیرم. هر چی پیش بیاد خوبه دیگه. خودم فکر میکنم که احتمالا مصاحبه فردا رو قبول بشم و بعدش از دالاس برم. ممکنه هم که از هیچ کدوم نگیرم اما دیگه مهم نیست چون هیچ چیزی نمیتونه آرامش قلبی منو به هم بریزه. دیگه حوصله ندارم اپلای کنم و برای اینترویو ها بخونم. اگر این دو تا نشد شاید فقط برای تدریس یه جای کوچیک اقدام کردم و کنارش دنبال کارهای پروژه ای بودم و ایده های میلیون دلاری امو به اجرا مینداختم تا ببینیم چند سال آینده چی میشه. فکر کردم الان بهترین وقته که اینو بنویسم که سالها بعد بدونم توی این روزا چه احساسی داشتم.

زیر آسمان خدا 2...
ما را در سایت زیر آسمان خدا 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fzireasemanekhoda27 بازدید : 266 تاريخ : جمعه 15 بهمن 1395 ساعت: 4:13